خرید سیسمونی
نی نیه خشگلم از بعد از اخرین سونوگرافی که مطمئن شدیم شما یه دختر خشگلی ،من و بابایی خیلی ذوق وشوق داریم که هر چه زودتر برای خریدن لباسا و وسایل اتاقت اقدام کنیموااای که خرید وسایل دخترونه چه حالی میده عزیز دلم اولین خریدی که برات انجام دادیم سرویس تخت وکمدت بود،93/7/4 با بابایی رفتیم بازار مبل خلیج فارس و بعد از چند ساعت گشتن بالاخره سرویست روانتخاب کردیم.از نظر ما که خیلی قشنگه امیدوارم شما هم خوشت بیاد.93/7/13 برای اولین بار رفتیم خیابون بهار برای خرید لباس و وسایلات،یه چند ساعتی اونجا گشتیم ،ولی انقدر که تنوع زیاد بود واز اونجا که من وبابایی هیچ تجربه ای نداشتیم ،بعد از چند ساعت گشتن مغازه ها دست خالی برگشتیم ،البته فقط یه شامپو بدن و یه فوم سر ماستلابرات خریدیم به این نتیجه رسیدیم که حتما باید مامانم هم باهامون باشه چون خودمون بی تجربه ایم ،چند روز بعد93/7/18رفتیم همدان ،قرار شد اونجا با مامان بریم خریدهمدان هم با مامان رفتیم بیرون و کمی برات خرید کردیم،ولی به این نتیجه رسیدیم که تنوع جنس های تهران خیلی بیشتره وبقیه خریدها رو از تهران انجام بدیم..این سری همدان بهمون خوش گذشت چون دیگه تهوع نداشتم و حالم بهتر بود،تولد اریا جون هم بود ،نی نی جونم برای تولد که رفته بودیم خونه خاله مینو ،اریا دستشو گذاشت روی شکمم و شما چند تا ضربه محکم به دستش زدی،جدیدا خیلی ورجه وورجه میکنی اون تو .،یعد از این که برگشتیم تهران سه بار دیگه رفتیم بهار وکلی برات خرید کردیم ،یه بار هم رفتیم جمهوری،خلاصه اینکه کل سیسمونی فروشی های تهران رو برای شما نی نیه خشگلم زیر پا گذاشتیم.93/8/9 مامان و خاله مینا با خاله مرضی اینا اومدن تهران،در رو که باز کردم به محض اینکه منو دیدن خندشون گرفت ،اخه این سری نسبت به سه هفته پیش که منو دیده بودن شکمم خیلی بزرگتر شده بود ،تا رسیدن خاله مینا دستشو گذاشت روی شکمم و با شما صحبت کرد وشما هم چند تا ضربه خشگل به دستش زدیاین سری 10 روزی پیشمون بودن ،خیلی خوش گذشت ،هر روز که از سر کار میومدم خونه غذا اماده بود.روز عاشورا هم کلا از صبح رفتیم خونه خاله مرضی.نی نیجونم من امسال به خاطر شما اصلا برای دیدن عزاداری بیرون نرفتم،مامان و مینا تنهایی میرفتن تا سرکوچه،اخه تو کتاب ها خوندم که صدای خیلی بلندبرای نی نی ها ضرر داره و بهشون تا چند ساعت تپش قلب میده،رو عاشورا هم من اخراش سر ظهر که دیگه صداها تموم شده بود ،یه نیم ساعتی رفتم سر کوچه خاله اینا ،نهار هم غذای نذریه مسجدخاله اینا رو خوردیم.93/8/18 مامان اینا رفتن همدان از سر کار که برگشتم جاشون خیلی خالی بود.نی نی جونم این روزا بابایی هر روز که از سر کار برمیگرده یه نیم ساعتی رو به شما اختصاص میده ،دستش رو روی شکمم میذاره و کلی با شما صحبت میکنه ،شما هم کلی براش ورجه وورجه میکنی اون تو .فکر میکنم دیگه صدای بابایی رو میشناسی ،چون تا باهات شروع به صحبت میکنه شما هم عکس العمل نشون میدی