پرنسس کوچولوی ما

زایمان

1394/2/19 18:37
نویسنده : شیما
740 بازدید
اشتراک گذاری

امروزیعنی3/11/93 جمعه صبح که از خواب بیدار شدم تو دستشویی لک دیدم،برای اولین بار بعد از 8 ماه ترسو،ترسیدم سریع رفتم بیرون مجتبی رو بیدار کردم و گفتم لک دیدم،مجتبی هم کمی نگران شد،تا ظهر هربار که میرفتم دستشویی لک میدیدم،تو وایبر تو گروه مامانای ناز (مامانایی بودن کهتو نی نیسایت بودنو قرار بود بهمن و اسفند زایمان کنن) که گفتم یکیشون بهم گفت زنگ بزن بلوک زایمان بیمارستان توضیح بده ،اگه نیاز باشه بهت میگه بری.از اونجاییکه منم شماره تماس مستقیم دکترمو نداشتم ،همینکارو کردم،ماما بهم گفت پاشو بیا اینجا چکت کنیم.با مجتبی رفتیم بیمارستان بهمن،تو راه همش نگران بودم که ماما معاینم نکنهترسو،چون اصلا به معاینه هاشون اعتماد نداشتم و میترسیدم خرابکاری کنن،اونجا که رسیدیم ماما ضربان قلب نی نیو چک کرد و گفت خوبهآرام،یه تماس با دکترم هم گرفت و بهش گفت که فردا هم پیش خودش وقت ویزیت دارم،دکترم گفت بره خونه استراحت کنه تا فردا خودم ببینمش.تو راه از رستوران تو پونک کوفته و ته چین مرغ گرفتیم و رفتیم خونه،لک بینی هام تا فرداش ادامه داشت،فردا ش ساعت 2 اژانس گرفتم رفتم ارایشگاه موهامو کوتاه کردم وابرومو برداشتم چون فرداش یعنی شنبه وقت اتلیه بارداری داشتیممتنظر،برای اتلیه از اول بارداریم کلی لباس خریده بودم،چند دست هم مینا از همدان برام اورده بود.از ارایشگاه که برگشتم رفتم دستشویی چند تا تیکه خون غلیظ دیدمغمگینترسو؛یهو فشارم افتاد خیلی ترسیدم ،اومدم بیرون به مینا گفتم،ناخوداگاه اشکام هم میومد،زنگ زدم از مینا دوستم پرسیدم که دوستش موقع بارداریش فقط لک بینی داشته یا خونریزی هم داشته؟؟ اون که گفت فقط لک بینی ترسم بیشتر شد،مامانش هم پیشش بود،اون گفت داری میری ساکت رو هم ببند،تو امشب زایمان میکنی،موقع زایمان ما رو هم دعا کن،حرفش رو جدی نگرفتم ،من هنوز تو هفته 35 بودم...اومدم زنگ بزنم به منشیه دکتر که بگم من میام منو زود راه بنداز،که دیدم خودش زنگ زد وگفت خواستم بگم خانم دکتر امروز دیر اومده مطب شلوغه،شما هم دیرتر بیا،که من با نگرانی قضیه رو بهش گفتم ،بنده خدا اونم گفت باشه عزیزم اصلا نگران نباش،همین الان پاشو بیا.زنگ زدم به مجتبی تو مترو بود،گفت سریع خودمو میرسونم.مینا یاک بیمارستانمو جمع کرد لباس بچه،شیشه شیر و ...من و مجتبی هم اصلا باورمون نمیشد هی به مینا میگفتیم نیازی نیست.تو راه یه دردای خفیف پریود کمرمو سست میکرد دوباره ول میکرد.تا رسیدیم مطب منشی به بقیه گفت این خانم اورژانسیه و سریع منو فرستاد داخل.به دکتر توضیح دادم که خون زیاد دیدم چند ساعت پیش؛دکتر تا حرفامو شنید بهم گفت نکنه میخوای بزای..سوالمن  گفتم نه بابا حالا خیلی زوده،امروز تازه 35 هفته و 6 روزمه،دکتر گفت بخواب سونو واژینال ازت بگیرم،چون خون دیدی خطرناکه معاینت کنم.دکتر تا سونو رو شروع کرد با تعجب گفت تو درد نداری؟؟من گفتم دردای خیلی کم مثل پریود دارم.گفت تو تا چند ساعت دیگه بچت تو بغلتهتعجب.6 سانت باز شدیتعجب.بذار یه معاینت هم بکنم تا بازتر بشی.در حین معاینه گفت :بله سر بچه اومده پایین.سریع برید بیمارستان بهمن.من با تعجب گفتم بیمارستان واسه چی؟گفت بیمارستان میرن واسه چی؟؟میرن که بزان...اصلا باورم نمیشد.کاملا تو شوک بودم.روی تخت که دراز کشیده بودم کل بدنم حتی فکم میلرزیدترسو.در حین اینکه دکتر داشت نامه های بستری و بیمه بانک رو میزد ،مجتبی ازش پرسید که میتونم طبیعی بیارم؟دکتر گفت  که باید طبیعی بیاره،وقتی بچه اینطوری زود میاد خودش میگه که میخوام طبیعی بیام..من اصلا حرف نمیزدم فقط گوش میدادم.فقط گفتم دکترمگه نباید روغن کرچک بخوری قبلش؟گفت نه برای تو نیاز نیست.تو کل دوران بارداری کوفته نخورده بودم،دقیقا همون روز نهار کوفته خوردمخندونک.بعد دکتر منشیش رو صدا زد وگفت که به مریضها بگه که بدون همسر بیان داخل که زود راه بیفتن،احتمال زیاد خودمم پشت سرش باید برم بیمارستان.مینا پشت در منتظر مابود،تا ما بیرون رفتیم اومد دستامو محکم گرفت و با خوشحالی میگفت که اخ جون دارم خاله میشممتنظر،تو راه بیمارستان من اصلا حرف نمیزدم همچنان تو شوک بودم،مینا ومجتبی همش داشتن از خوبیهای زایمان طبیعی میگفتن واز بدیهای سزارین،انگار که خودشون چند شکم زاییده بودن.تو راه با نسیبه هم حرف زدم،اونم همش بهم روحیه میداد و میگفت که تو میتونی طبیعی زایمان کنی . هیچوقت این جملشو یادم نمیره که میگفت سگ والاغ و گاو طبیعی میارن  اونوقت تو از اونا کمتری؟؟خندونکخلاصه حدودای ساعت 8 وارد بلوک زایمان شدم.هنوز درد نداشتم،مجتبی و مینا زنگ زدن به مامان گفتن که بیان تهران.تو بلوک زایمان که بودم مدام تلفنم زنگ میخورد،با ارزوو پریسا و نسیبه حرف زدم .مینا و مجتبی هم که مدام زنگ میزدن تا یک ساعت اولش که دردام جدی نشده بود جواب تلفنارو میدادم . اولین بار که ماما معاینم کرد گفت 7 سانت باز شدی،بهم گفت برای زایمان بعدیت به محض دیدن کوچکترین لک خودتو برسون بیمارستان،چندبار معاینم کردن،دیگه از حدودای 10 دردشدیدم شروع شدگریه.ماماها بالای سر من جمع شده بودن و سریال             رو نگاه میکردن،یهو احساس کردم خونریزیم زیاد شد به ماماها گفتم فکر کنم  خون زیاد ازم میره،یکیشون گفت خوب باید بره دیگه،دوباره گفتم تا بالاخره یکیشون از سریال دیدن دست کشید و اومد نگاه کرد و گفت خون نیست ،کیسه ابت پاره شده.خلاصه اینکه دردام مدام بیشتر وبیشتر میشد،اما نه پشت سر هم .با فاصله هر چند دقیقه یه بار.همش احساس دفع داشتم،هم ادرار و هم مدفوع.دستشویی فرنگی چند تا اتاق اونورتر بود،چند بار به سختی کشون کشون خودمو به دستشویی فرنگی رسوندم.رو دستشویی که مینشستم دیگه نمیتونستم از جام بلند شم،بی حوصلهخونریزیم هم دیگه زیاد شده بود،دوساعتی که گذشت دکتر خودم هم از مطب خودشو رسوند،معاینم کرد و به ماماها گفت که باز شده اما این از اوناست که نمیتونه طبیعی زایمان کنهغمگین،وچندتا اصطلاح خارجی بکار برد که من متوجه نشدم،بعدش بهم گفت بلد نیستی زور بدی؟؟منم که انگار دنیارو رو سرم خراب کرده بودن گفتم چرا؟؟نمیدونم ،شاید بلد نیستم.بعد به ماماها گفت حالا یه کم دیگه منتظر میمونیم.من که کلا روحیمو داشتم از دست میدادم،پیش خودم گفتم این همه درد کشیدم اخرش هم سزارین بشم؟؟؟؟دیگه دردام داشت بیشترو بیشتر میشد،یه نیم ساعت بعد دوباره معاینم کردن و بهم گفتن برو اتاق عمل،اصلا نای راه رفتن نداشتم بسختی و به کمک ماما خودمو رسوندم به اتاق عمل،دکترم گفت برو بالای تخت ولی اصلا نمیتونستم،درد تو تمام پاها و کمرم پیچیده بود،ماما کمکم کرد رفتم رو تخت،دوباره دکتر معاینم کرد و گفت حالا زیاد مونده،هر بار که دکتراینو میگفت انگار دنیا رو سرم خراب میکردن،بهم گفت بیا پایین تخت،طوری بشین رو زمین که انگار روی چاله دستشویی نشستی ومیخوای مدفوع کنی،کل زورتو بنداز پایین،حالا دیگه مگه میتونستم از رو تخت بیام پایین،اصلا انگار پاهام دیگه مال خودم نبود،بسختی و کمک ماماهای بداخلاق اومدم پایین تخت،افتادم رو زمین نمیتونستم بشینم رو پاهام،به دکتر گفتم بخدا نمیتونم بشینم،دکتر دعوام کرد ،گفت میگم طوری بشین که انگار رو چاله دستشویی هستی ،اینطوریپیش بری نمیتونی زایمان کنی ها،دوباره خودمو جمع و جور کردم  بسختی نشستم رو پاهام،دیگه دکتر و ماماها رفتن بیرون و من مشغول زور دادن بودم .وااای که چه لحظات سختی بودخسته،یک ربع بعد دوباره اومدن تو اتاق عمل از شدت درد به خودم میپیچیدم،به دکتر گفتم ترو خدا اگه نمیتونم طبیعی زایمان کنم سزارینم کن،دکتر دعوام کرد گفت هم میخوای از پایین پاره بشی هم از بالا....زور بده.داد نزن کل زورتو بنداز پایین.به خودم گفتم من میتونم.بین دردها نفس عمیق میکشیدمو موقع دردها اصلا صدام درنمیومد با چشم های بسته زور میدادم که یهو دیدم دکتر به ماماها گفت وسایلو اماده کنید و پیش بندشو بستن مثل تو فیلم ها...با خودم گفتم پس دیگه اخراشه،انرژی گرفتم و با تمام ودر حالیکه چشمام بسته بود با تمام وجودم زور دادم،دکتر تشویقمکرد گفت افرین خیلی خوبه،بین درد نفس عمیق کشیدم و دکتر گفت یه نفس زور بده،قطع نکن با یه نفس،ولی من کم اوردم بین زور دادن یه کوچولو نفس گرفتم ودوباره تلاشمو کردم،که یه دفعه شنیدم دکتر با لهن بچگانه گفت جانم،در کمال ناباوری چشمامو باز کردم و دیدم کوچولوی دوست داشتنیم تو دستای دکترهآراممحبتجشن،ساعت دقیقا 11:40 بود ،دکتر گفت لباسشو از بالا پاره کنید بذارم رو سینش وبعد فرشته کوچولوم رو در حالیکه گریه میکرد گذاشتن رو سینمبغلبغل،همینکه اومد تو بغلم اروم شد وسریع سرشو بسمت صورت من چرخوند و منو نگاه میکرد،همین لحظه بود که صدای اذان هم تو کل اتاق عمل پیچید،،سریع از دکتر پرسیدم سالمه؟ریه هاش چی؟و دکتر گفت اره بابا سالمه،تو شوک بودم همه چیز در عرض چند ساعت اتفاق افتاد،کاملا بدون امادگی،حالا دیگه همه چیز تموم شد 8 ماه انتظار....خدایا یعنی این دختر منه تو بغلم،اونجا بود که هزاران بار خدا رو شکر کردم،ممنون خداجون ،هزاران بار شکر،شکر بخاطر اینکه یه فرشته کوچولوی سالم بهم دادی،شکر که کمکم کردی که بتونم طبیعی زایمان کنم،،،،آرام

همینکه ترنم عزیزم تو بغلم بود جفت رو هم کشیدن بیرون،ترنم عزیزم رو بوسیدمبوس ،نوازشش کردم بغلو بعد چند دقیقه از بغلم برش داشتن،همینکه برش داشتن دوباره شروع کرد به گریه کردن،ودکتر شروع کرد به زدن بخیه،بخیه هام هم درد داشت ،ولی من تو حال خود نبودم فقط خداروشکر میکردم و کساییکه ازم خواسته بودن رو دعا میکردم.

حدود 3 ساعتی تو ریکاوری بودم تا به بخش منتقلم کردن،مامان و خواهر مجتبی و مینا هنوز منتظر بودن ، ساعت حدود3 صبح بود،نزدیکای 5 صبح مامانم هم رسید و مادر مجتبی دیگه رفت.ارزو فیروزه پریسا میلادهم اومده بودن که بعد از بدنیا اومدن دختر خشگلم رفتن

خلاصه این بود داستان زایمان من،اینطوری دختر نازنینم در تایخ 4 بهمن 93 ساعت 11:40 شب با وزن 3 کیلو و 70،قد 50،و دورسر36/5 در بیمارستان بهمن زمینی شد و جمع خانواده ما رو 3 نفری کرد و باعث خوشبخت تر شدن زندگیه ما شد.دلغکجشن

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان مریم
19 اردیبهشت 94 20:45
سلام گلم خاطره زایمان ت خیلی سخت وشیرین بود حس زیبا مادرانه