پرنسس کوچولوی ما

سه ماهه اول و ویار بارداری

نی نی جونم تقریبا یک ماهی میشه که حالم خرابه .هوا هم خیلی گرمه.تو شعبه هم سیستم سرمایش خرابه.این روزا خیلی بهم سخت میگذره.حالت تهوع دارم که فکر میکنم رورز به روز داره بیشتر میشه.تنگیه نفس شدید هم دارم.طوریکه چند شب تا صبح تقریبا خواب و بیدار بودم،به سختی نفس میکشم ،با وجودیکه خدارو شکر شرایطم خوبه مجتبی خیلی بهم میرسه و محبت میکنه ،مینا هم طفلکی به خاطره من یک ماهه مونده تهران،اما باز از نظر روحی اصلا خوب نیستم،تو شعبه سر یک ساعتی که میشه یهو بهم میریزم،عصبی میشم،نفسم تنگ میشه و بی اختیار گریه میکنم.دیگه همه همکارام به این حال خرابم و گریه کردن بی دلیلم عادت کردن،راستش بعضی روزها سر کار دیگه خجالت میکشم.چون روزی چند بار با صدای بلند میر...
6 مهر 1393

اولین باری که صدای قلب نی نیه خشگلمونو شنیدیم

امروز 93/4/18 رفتیم دکتر کاظمیان .سونوی واژینال کردبرای اولین بار صدای قلب نی نیه خوشگلو شنیدیم.خیلی لحظه قشنگی بود.مجتبی کلشو فیلمبرداری کرد با گوشیه من.نی نی جونم قدت 1.25سانت و ضربان قلبت هم 176 تا میزد.امشب ارزو برای افطاری دعوتمون کرده بود رفتاری،اونجا به فیروزه گفتم،اون هم نتونست طاقت بیاره و به همه گفت که من باردارم،امشب تقریبا همه متوجه شدن که باردارم وکلی بهم تبریک گفتن اکثرشون میگفتن بهت میخوره که نی نیت پسر باشه،منم به همه میگفتم که سالم باشه فرقی نداره،تا قبل از بارداریم هم من و هم مجتبی دوست داشتیم نی نیمون دختر باشه،ولی الان از خدا میخوام که یه بچه سالم بهم بده و کمک کنه این دورانو به سلامتی طی کنم.   ...
6 مهر 1393

93/3/29

امروز پنج شنبه 93/3/29 دومین روزی بود که متوجه حضور یه نی نی کوچولوی خشگل تو شکمم بودم. ظهر که از سر کار برگشتم خونه.در رو که باز کردم مینا اهنگ تولد رو گذاشته بود.یه کیک خوشگله کاکایویی با شمع صفر و یه کادوی خشگل برای نی نی کوچولو خریده بود.ما هم کلی خوشحال شدیم وچند تا عکس یادگاری گرفتیم. ...
6 مهر 1393

نقطه عطف زندگی ما

امروز چهارشنبه 93/03/28، اولین روزی بود که متوجه وجود یه فرشته کوچولوی خوشگل تو زندگیمون شدیم. خدا رو شکر که حکمتش بر این بود که تا صدات کردیم، تو رو به ما بده . امروز صبح که مثل هروز می خواستم برای رفتن به بانک آماده شم، بیبی چک گذاشتم که در کمال ناباوری دیدم که به سرعت دو تا خطش قرمز شد، هیجانی   شدم و فکر کنم فشارم افتاد. بابایی به خاطر خستگی قرار بود دیرتر بره سرکار. من اومدم با هیجان از خواب بیدارش کردم .مجتبی هم خیلی خوشحال وهیجان زده شد.طفلک دیگه خواب از سرش پرید.هردوبا هم حاضر شدیم بریم سرکار.احساس غریبی داشتم.باورم نمیشد دارم مادر میشم.با مجتبی قرار گذاشتیم عصر بریم دکتر ولی من ت...
6 مهر 1393